كاسه ي سفال آبي

فرزانه رحماني
farzanehrahmany@yahoo.com

كاسه سفال آبي
«فقط يه خوش آمدگويي ساده ، واسه اينكه بهتر بشناسيمشون » اين حرف را در جواب شوهرش كه پرسيد « روحي ! فكر مي كني واقعا لازمه ؟ » گفت . هميشه از شب قبل نخود و لوبياي آش را خيس مي كرد و صبح زود بارش مي گذاشت . همه مي گفتند آشهايش بي نظير است . حالا آش حسابي جا افتاده و بويش تمام آپارتمان را برداشته بود . مي خواست براي همسايه جديدشان ببرد . مرد را توي راه پله ها ديده بود . از خريد بر مي گشت . يكي از كيسه ها ، همان كه سيب داشت از دستش افتاده بود و همه سيبها راه گرفته بودند توي پله ها . مرد رسيده و كمكش كرده بود . بعد گفته بود كه همسايه جديد است و راجع به همسايه هاي ديگر پرسيده بود . اولين بار بود كه مرد را مي ديد . مرد خوش قيافه و جذاب به نظر مي رسيد . روحي گفته بود كه آنها اولين وتنها ساكنين اين مجتمع هستند . مرد خوب هم حرف مي زد ظاهرش به آدم حسابيها مي ماند ، اما اينجا توي اين مجتمع …به نظرش جوردر نمي آمد . مرد جلوي در، كيسه هاي روحي را زمين گذاشته و لبخند زد ه بود .
حالا به بهانه بردن آش مي خواست سر از زندگيشان در آورد ، شايد هم مي خواست زنش را ببيند . آش آماده كشيدن بود . روي ميز آشپزخانه يك كاسه كريستال ، يك كاسه چيني گل سرخي و يك كاسه سفال آبي گذاشت . شوهر ش هميشه دلش مي خواست در ظرفهاي كريستال غذا بخورد . فكر مي كرد اين طوري مثل پولدارها مي شوند . اما روحي ظرفهاي سفالش را ترجيح مي داد ،ديوانه ي رنگ آبي شان بود . تصميم گرفت آش را در كاسه سفالي بريزد . حواسش را جمع كرد تا لبه هاي ظرف كثيف نشوند . رويش را با كشك و پياز داغ تزيين كرد . به ظرف آش نگاه كرد . خوشش آمد . كاسه را توي سيني گذاشت . مانتويش را پوشيد و جلوي آينه ايستاد . رنگش پريده بود . شوهرش اصرار داشت كه او آرايش كند اما روحي هميشه گفته بود كه دوست ندارد مثل دلقكها به صورتش رنگ ولعاب بمالد و همه اين حرفها مانع از اين نشده بود كه باز هم شوهرش برايش لوازم آرايش نخرد به هواي اينكه روحي يك روز كوتاه بيايد . از توي كشوي ميز آرايشش يك رژ صورتي بيرون آورد و به لبهايش ماليد . صورتش كمي رنگ گرفت . كمي هم عطر به خودش زد . عطر را چند روز پيش شوهرش به مناسبت سومين سالروز ازدواجشان به او هديه داده بود . همان موقع بدون اينكه ببويدش گفته بود « ممنون !» و يك بوسه سرسري به گونه هايش زده و گذاشته بودش روي ميز . از بين روسريهايش يك روسري زرشكي را برداشت وبه سر كرد . دوباره خودش را در آينه نگاه كرد . زيبا بود . چشمهاي سياه درشت ، گونه هاي برجسته و چانه اي گرد كه به چهره اش اصالت ملكه ها را مي داد . از اتاق كه بيرون آمد شوهرش با تعجب نگاهش كرد « مهمونيه ؟» بايد چيزي مي گفت « خوب ..نه ..راستش فكر كردم اولين برخورد تا هميشه توي ذهن مي مونه ، نمي خوام راجع بهم حرفهاي بدي بزنن » شوهرش باور نكرد ، آخر هر بار كه شوهرش به خاطر لباس پوشيدنش به او تذكر مي داد و مي خواست كه خوب لباس بپوشد مي گفت « حرف كسي ذره اي برايم اهميت نداره اونجوري كه دوس دارم مي پوشم» .شوهرش روزنامه اي را كه مي خواند روي ميز گذاشت و از روي كاناپه بلند شد . روحي دستپاچه به شوهرش نگاه كرد كه از كنارش گذشت و به طرف دستشويي رفت « خدا مي دونه تو سرت چي مي گذره !؟ » . روحي توجهي نكرد . سيني را برداشت . در آپارتمان را باز كرد . نفس عميقي كشيد و در را پشت سرش بست . لحظه اي ايستاد . از پله ها بالا رفت . جلوي در همسايه شان ايستاد . آب دهانش را قورت داد . دستش را روي زنگ فشار داد .
در باز شد . مرد يك لباس نخي چهارخانه ي آستين كوتاه با شلوارخاكستري به تن داشت . بارها سر اين موضوع كه دلش نمي خواست شوهرش توي خانه با زير پوش و زير جامه بگردد دعوايشان شده بود . سلام داد ، مرد نگاه تحسين آميزي به روحي انداخت و جوابش را داد . كاسه آش را كه ديد سرش را تا نزديكي آن پايين آورد و بو كشيد . روحي خيره نگاهش كرد . مرد گفت « عجب بو برنگي ، خوشمزه به نظر مي رسه » . روحي تشكر كرد . منتظر ماند تا مرد به خانه دعوتش كند يا دست كم زنش را صدا بزند تا بيايد و از او تشكر كند . اما مرد فقط نگاهش كرد . سعي كرد از بالاي شانه هايش به داخل خانه سرك بكشد . مرد اما پيش دستي كرد و گفت « راستش همه چيز به هم ريخته است وگرنه مي گفتم بيايد تو و با هم يه چايي بخوريم ، بايد منو ببخشيد ». روحي گفت « وقت زياده» و خداحافظي كرد اما قبل از اينكه مرد در را ببندد برگشت و پرسيد « خانمتان به كمك…….» مرد حرفش را بريد و با خنده گفت « من تنها زندگي مي كنم‌» . روحي چند لحظه خيره به مرد نگاه كرد . مرد گفت «خداحافظ » و دررا بست.
روحي توي راه پله ها ماند . چند بار برگشت و به در بسته ي خانه ي مرد نگاه كرد . ناگهان توي راه پله ها شروع به دويدن كرد . به در آپارتمانشان كه رسيد ، دستش را محكم روي زنگ فشار داد . شوهرش با عجله در را باز كرد « اتفاقي افتاده ؟» . نگاهش افتاد به گوشه ي پاره شده ي زير پوش شوهرش و گفت « نه!» بعد بوسه اي دزدكي از لبها ي او گرفت و كنار زدش . شوهرش بيرون را نگاه كرد . در را كه بست صداي روحي را شنيد داشت يك تصنيف عاشقانه قديمي را زمزمه مي كرد .دنبال صدا وارد اتاق خواب شد . روحي يك پيراهن صورتي را ازتوي كمد بيرون كشيد . شوهرش هميشه به او گفته بود كه اندام فريبنده اش بزرگترين حسن او به حساب مي آيد . حالا روحي جلوي چشمش بود . روحي پيراهنش را پوشيد ، موهايش را شانه زد و روي شانه هاي لختش ريخت . مرد لبه تخت نشست و نگاهش كرد . روحي جلوي ميز آرايشش ايستاد و از توي آينه براي شوهرش شكلك در آورد . مرد بلند شد واز پشت دستهايش را دور كمر روحي حلقه كرد و سر گذاشت توي موهايش . خودش را با زحمت ازآغوش شوهرش بيرون كشيد و به آشپزخانه رفت .در قابلمه را برداشت . از توي كابينت ظرفهاي غذا را بيرون آورد . يك طرف كاسه ي سفال و سمت ديگر كاسه ي كريستالي گذاشت . به بالا نگاه كرد آنجا كه مرد همسايه زندگي مي كرد و لبخند زد . از توي كابينت كاسه بزرگتري در آورد و كنار اجاق گذاشت و شوهرش را صدا زد . از توي يخچال بطري آب را در آورد تا روي ميز بگذارد . شوهرش را ديد كه توي درگاهي در ايستاده و نگاهش مي كند « چته ؟ چرا اينطوري زل زدي به من ؟ » . مرد چيزي نگفت فقط چند بار سرش را محكم تكان داد . روحي بازويش را گرفت « سرت درد مي كنه ؟ » مرد نشست پشت ميز وگفت « روح انگيز ! به من نگاه كن ، خبري شده ؟» روحي به سمت اجاق رفت . پياز داغ روي آش را كشيد و گذاشتش روي ميز . « نه ! چطورمگه ؟» برگشت و در قابلمه را گذاشت « فقط ، يه چيزي ! مي دوني همسايه بالايي يه مرد تنهاست !» و به شوهرش نگاه كرد . مرد را ديد كه توي كاسه سفال آبي آش ريخته است و سرش را تا نزديكي آن پايين آورده و بو مي كشد . روحي روي صندلي نشست . به بالا نگاه كرد ، آنجا كه مرد همسايه زندگي مي كرد .
فرزانه رحماني
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31761< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي