|
كاسه سفال آبي «فقط يه خوش آمدگويي ساده ، واسه اينكه بهتر بشناسيمشون » اين حرف را در جواب شوهرش كه پرسيد « روحي ! فكر مي كني واقعا لازمه ؟ » گفت . هميشه از شب قبل نخود و لوبياي آش را خيس مي كرد و صبح زود بارش مي گذاشت . همه مي گفتند آشهايش بي نظير است . حالا آش حسابي جا افتاده و بويش تمام آپارتمان را برداشته بود . مي خواست براي همسايه جديدشان ببرد . مرد را توي راه پله ها ديده بود . از خريد بر مي گشت . يكي از كيسه ها ، همان كه سيب داشت از دستش افتاده بود و همه سيبها راه گرفته بودند توي پله ها . مرد رسيده و كمكش كرده بود . بعد گفته بود كه همسايه جديد است و راجع به همسايه هاي ديگر پرسيده بود . اولين بار بود كه مرد را مي ديد . مرد خوش قيافه و جذاب به نظر مي رسيد . روحي گفته بود كه آنها اولين وتنها ساكنين اين مجتمع هستند . مرد خوب هم حرف مي زد ظاهرش به آدم حسابيها مي ماند ، اما اينجا توي اين مجتمع …به نظرش جوردر نمي آمد . مرد جلوي در، كيسه هاي روحي را زمين گذاشته و لبخند زد ه بود . حالا به بهانه بردن آش مي خواست سر از زندگيشان در آورد ، شايد هم مي خواست زنش را ببيند . آش آماده كشيدن بود . روي ميز آشپزخانه يك كاسه كريستال ، يك كاسه چيني گل سرخي و يك كاسه سفال آبي گذاشت . شوهر ش هميشه دلش مي خواست در ظرفهاي كريستال غذا بخورد . فكر مي كرد اين طوري مثل پولدارها مي شوند . اما روحي ظرفهاي سفالش را ترجيح مي داد ،ديوانه ي رنگ آبي شان بود . تصميم گرفت آش را در كاسه سفالي بريزد . حواسش را جمع كرد تا لبه هاي ظرف كثيف نشوند . رويش را با كشك و پياز داغ تزيين كرد . به ظرف آش نگاه كرد . خوشش آمد . كاسه را توي سيني گذاشت . مانتويش را پوشيد و جلوي آينه ايستاد . رنگش پريده بود . شوهرش اصرار داشت كه او آرايش كند اما روحي هميشه گفته بود كه دوست ندارد مثل دلقكها به صورتش رنگ ولعاب بمالد و همه اين حرفها مانع از اين نشده بود كه باز هم شوهرش برايش لوازم آرايش نخرد به هواي اينكه روحي يك روز كوتاه بيايد . از توي كشوي ميز آرايشش يك رژ صورتي بيرون آورد و به لبهايش ماليد . صورتش كمي رنگ گرفت . كمي هم عطر به خودش زد . عطر را چند روز پيش شوهرش به مناسبت سومين سالروز ازدواجشان به او هديه داده بود . همان موقع بدون اينكه ببويدش گفته بود « ممنون !» و يك بوسه سرسري به گونه هايش زده و گذاشته بودش روي ميز . از بين روسريهايش يك روسري زرشكي را برداشت وبه سر كرد . دوباره خودش را در آينه نگاه كرد . زيبا بود . چشمهاي سياه درشت ، گونه هاي برجسته و چانه اي گرد كه به چهره اش اصالت ملكه ها را مي داد . از اتاق كه بيرون آمد شوهرش با تعجب نگاهش كرد « مهمونيه ؟» بايد چيزي مي گفت « خوب ..نه ..راستش فكر كردم اولين برخورد تا هميشه توي ذهن مي مونه ، نمي خوام راجع بهم حرفهاي بدي بزنن » شوهرش باور نكرد ، آخر هر بار كه شوهرش به خاطر لباس پوشيدنش به او تذكر مي داد و مي خواست كه خوب لباس بپوشد مي گفت « حرف كسي ذره اي برايم اهميت نداره اونجوري كه دوس دارم مي پوشم» .شوهرش روزنامه اي را كه مي خواند روي ميز گذاشت و از روي كاناپه بلند شد . روحي دستپاچه به شوهرش نگاه كرد كه از كنارش گذشت و به طرف دستشويي رفت « خدا مي دونه تو سرت چي مي گذره !؟ » . روحي توجهي نكرد . سيني را برداشت . در آپارتمان را باز كرد . نفس عميقي كشيد و در را پشت سرش بست . لحظه اي ايستاد . از پله ها بالا رفت . جلوي در همسايه شان ايستاد . آب دهانش را قورت داد . دستش را روي زنگ فشار داد . در باز شد . مرد يك لباس نخي چهارخانه ي آستين كوتاه با شلوارخاكستري به تن داشت . بارها سر اين موضوع كه دلش نمي خواست شوهرش توي خانه با زير پوش و زير جامه بگردد دعوايشان شده بود . سلام داد ، مرد نگاه تحسين آميزي به روحي انداخت و جوابش را داد . كاسه آش را كه ديد سرش را تا نزديكي آن پايين آورد و بو كشيد . روحي خيره نگاهش كرد . مرد گفت « عجب بو برنگي ، خوشمزه به نظر مي رسه » . روحي تشكر كرد . منتظر ماند تا مرد به خانه دعوتش كند يا دست كم زنش را صدا بزند تا بيايد و از او تشكر كند . اما مرد فقط نگاهش كرد . سعي كرد از بالاي شانه هايش به داخل خانه سرك بكشد . مرد اما پيش دستي كرد و گفت « راستش همه چيز به هم ريخته است وگرنه مي گفتم بيايد تو و با هم يه چايي بخوريم ، بايد منو ببخشيد ». روحي گفت « وقت زياده» و خداحافظي كرد اما قبل از اينكه مرد در را ببندد برگشت و پرسيد « خانمتان به كمك…….» مرد حرفش را بريد و با خنده گفت « من تنها زندگي مي كنم» . روحي چند لحظه خيره به مرد نگاه كرد . مرد گفت «خداحافظ » و دررا بست. روحي توي راه پله ها ماند . چند بار برگشت و به در بسته ي خانه ي مرد نگاه كرد . ناگهان توي راه پله ها شروع به دويدن كرد . به در آپارتمانشان كه رسيد ، دستش را محكم روي زنگ فشار داد . شوهرش با عجله در را باز كرد « اتفاقي افتاده ؟» . نگاهش افتاد به گوشه ي پاره شده ي زير پوش شوهرش و گفت « نه!» بعد بوسه اي دزدكي از لبها ي او گرفت و كنار زدش . شوهرش بيرون را نگاه كرد . در را كه بست صداي روحي را شنيد داشت يك تصنيف عاشقانه قديمي را زمزمه مي كرد .دنبال صدا وارد اتاق خواب شد . روحي يك پيراهن صورتي را ازتوي كمد بيرون كشيد . شوهرش هميشه به او گفته بود كه اندام فريبنده اش بزرگترين حسن او به حساب مي آيد . حالا روحي جلوي چشمش بود . روحي پيراهنش را پوشيد ، موهايش را شانه زد و روي شانه هاي لختش ريخت . مرد لبه تخت نشست و نگاهش كرد . روحي جلوي ميز آرايشش ايستاد و از توي آينه براي شوهرش شكلك در آورد . مرد بلند شد واز پشت دستهايش را دور كمر روحي حلقه كرد و سر گذاشت توي موهايش . خودش را با زحمت ازآغوش شوهرش بيرون كشيد و به آشپزخانه رفت .در قابلمه را برداشت . از توي كابينت ظرفهاي غذا را بيرون آورد . يك طرف كاسه ي سفال و سمت ديگر كاسه ي كريستالي گذاشت . به بالا نگاه كرد آنجا كه مرد همسايه زندگي مي كرد و لبخند زد . از توي كابينت كاسه بزرگتري در آورد و كنار اجاق گذاشت و شوهرش را صدا زد . از توي يخچال بطري آب را در آورد تا روي ميز بگذارد . شوهرش را ديد كه توي درگاهي در ايستاده و نگاهش مي كند « چته ؟ چرا اينطوري زل زدي به من ؟ » . مرد چيزي نگفت فقط چند بار سرش را محكم تكان داد . روحي بازويش را گرفت « سرت درد مي كنه ؟ » مرد نشست پشت ميز وگفت « روح انگيز ! به من نگاه كن ، خبري شده ؟» روحي به سمت اجاق رفت . پياز داغ روي آش را كشيد و گذاشتش روي ميز . « نه ! چطورمگه ؟» برگشت و در قابلمه را گذاشت « فقط ، يه چيزي ! مي دوني همسايه بالايي يه مرد تنهاست !» و به شوهرش نگاه كرد . مرد را ديد كه توي كاسه سفال آبي آش ريخته است و سرش را تا نزديكي آن پايين آورده و بو مي كشد . روحي روي صندلي نشست . به بالا نگاه كرد ، آنجا كه مرد همسايه زندگي مي كرد . فرزانه رحماني |
|